سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نادان شما در کار فزاید آنچه نشاید ، و داناتان واپس افکند آن را که کنون باید . [نهج البلاغه]

حرم عشق

ای کاش می دونستم ستارم الان کجاست!

بعضی وقتا با خودم میگم نکنه ستاره ی من مال کس دیگه ای...

وای نه! حتی فکر کردن بهش عذابم می ده، آخه خودش میدونه که

« من بی ستاره همه عمرم تباهه

روزای عمرم همه رنگ سیاهه

دونه به دونه نفسام بی ستاره

حتی یه ذره بوی زندگی نداره

بی اون نمی خوام دیگه زنده بمونم

جز اون نمی خوام واسه هیچکس بخونم!!!»

«مهتاب»

 

 




مهتاب ::: پنج شنبه 87/4/13::: ساعت 2:1 عصر

آخرین حرفش این بود:« فراموشم کن!»

آه! کاش او ذره ای می دانست معنی عشق را!

آنوقت می فهمید که خواسته اش نا ممکن است.

مگر می شود ستاره ای به دلی بیاید و بعد برود بی آنکه جای خالی اش...!

آه!آه!آه از این همه سنگدلی!

« مهتاب»

 




مهتاب ::: پنج شنبه 87/4/13::: ساعت 2:0 عصر

بغضی تلخ گلویم را می فشارد .

خشک شدن دشت سر سبز دلم را می بینم و هیچ نمی توانم بکنم.

از آن دشت پر هیاهو و کلبه ی خوشبختی که وسط آن قرار داشت

کویری بیش نمانده . پیش می روم .

آه !  زمین داغش پاهایم را می سوزاند

آسمان تیره ی تیره است اما گرمای شدیدی از آن

صورتم را می سوزاند.

درون کلبه می روم . در و دیوارش را که عنکبوت نومیدی زینت بخشیده

ورانداز می کنم،

حریر نازک پنجره را کنار می زنم .

آه! باغ امید هنوز هم سرسبز است هنوز پرندگان رجا اینجا در حال پروازند،

هنوز هم اینجا قاصدکها با نوای نسیم می رقصند و این یعنی

هنوز هم این دل امید به بازگشت آن سفر کرده دارد.سفر کرده ای که ستاره میخوانمش!

پرده را رها می کنم و روی تخت دراز می کشم.

ساعت روی دیوار به من نیشخند می زند.

چشم هایم را می بندم اما صدای پچ پچ عقربه ها را می شنوم که می گویند:

« زمان گذشت و هیچ خبری از ستاره اش نشد،کسیکه رفته  دیگر باز نخواهد گشت »

و این صدا مدام در گوشم می پیچد:

«کسیکه رفته دیگر باز نخواهد گشت.......!!!!»

یعنی ستاره برای همیشه آسمان دلم را تنها گذاشته؟

باور نمی کنم!

من هنوز هم با بغض تلخ و سنگینی که در گلو دارم منتظرش هستم.

منتظر او ، منتظر ستاره! ستاره ای که زینت بخش آسمان سیاه دلم بود.

 «مهتاب»




مهتاب ::: پنج شنبه 87/4/13::: ساعت 2:0 عصر

« نشسته ام بر روی دستان پر مهر باد

 و سفر می کنم با او از فراز دنیایی غریب.

زیر پایم نیزاری است که هر از چند گاهی

 ضجه ی مرغکی از اعماق آن به گوش می رسد

وجان را به درد می آورد.کاش می توانستم کمکش کنم!

ساحل دریا مست از عشق ، در آغوش نورماه افتاده و شب با دستان گرمش بر

 سر عشاق در فراق یار مانده دست نوازش می کشد .

سکوتی موحش همه جا را فرا گرفته و تنها شکننده ی این سکوت کشنده

و پر رمز ، فریاد ها ی

گاه به گاه مرغک تنها و التماس امواج دریاست

که در پی خانه ای امن و آغوشی گرم و پر مهر

با تمام وجود ، خود را به صخره ها می کوبند و صخره ها بی اعتنا

به این امواج سردرگم ، سفت و سخت در جای خود ایستاده اند!

سایه های درختان از بیم نسیم هوسباز به لرزه افتاده و من

 به دور از این همه هیاهو در دنیای پر رمز و راز شب ،

سوار برباد ، با امیدی گرم و نگاهی مست ، به رویاهایم می اندیشم!

بعد ااز این سفر هیجان انگیز ، باد نرا به کلبه ام باز می گرداند و خود به آرامی

از لابه لای  شاخه های درختان گذشت و از باغ خارج شد .

من در کنج صندوقچه ی گنج تنهایی خویش سر بر روی دفترم مینهم و با مرور نوشته هایم

بسوی گذشته ها خیز بر میدارم . با نگاه به هر صفحه ، نقشی از آن روز ها در خیالم می دود .

آنروز که بانگ پر از نیاز خود را با کبوتری سفید بسوی آسمان فرستادم تا شاید او بتواند پیغامم

را به خدا برساند ، اما کبوتر رفت و بانگشت !

خورشید به حال زار من می خندید و از امواج خنده اش ، گرمای شدیدی  زمین را پوشاند

و رنگ برگ شمعدانی های آرزو به  زردی گروید... .

نگاهم به روی صفحه ای دیگر قل می خورد. یادش بخیر !

آنروز که از منجلاب تیره ی این دنیای فانی ، فارق شده بودم

و با روحی به دور از تشویش ، تا سرزمین آرزوهایم آرام می راندم .

یا در روز دیگری که دشت در تب خورشید می سوخت ، من ره غبار آلودی را پیش گرفتم

به باغ امید رفتم و دانه اندوه را در آن کاشتم !

آنروز حس می کردم که تنها تر از یک برگ پاییزی ام

و زیر لگد های غرور « ستاره » له شدنم را احساس می کردم .

عجب روز غریبی بود آنروز !

و یا روز دیگری که در آن.... .

همین طور روز ها را مرور می کردم که به ناگه متوجه ستیز بین

شب و سپیده گشتم ! در این جدال سخت که مدتی هم به طول انجامید

سرانجام سپیده غالب گشت و من ماندم و حسرت شب و سکوت و آرامشش!»

خب دوستای خوبم به نظرتون  من استعداد نوشتن رو دارم یا نه ؟

از این به بعد آخر نوشته هایی که مال خودمه اسممو می نویسم

تا اگه ایرادی داشتن کمکم کنین! ممنون از همتون .




مهتاب ::: پنج شنبه 87/4/13::: ساعت 1:59 عصر

مرا می خواستی تا شاعری را

ببینب روز و شب دیوانه ی خویش

مرا می خواستی تا در همه شهر

ز هر کس بشنوی افسانه ی خویش

مرا می خواستی تا از دل من

برانگیزی نوای بینوایی

به صد افسون دهی هر دم فریبم

به دل سختی کنی بر من خدایی!

مرا می خواستی تا در غزل ها

تو را «زیبا تر از مهتاب » گویم.

تنت را «در میان چشمه ی نور»

شبانگاهان مهتابی بشویم.

مرا می خواستی تا نزد مردم

تو را الهام بخش خویش خوانم

به بال نغمه های آسمانی،

به بام آسمان هایت نشانم،

مرا می خواستی تا از سر ناز

ببینی پیش پایت زاریم را

بخوانی هر زمان در دفتر من

غم شب تا سحر بیداریم را

مرا می خواستی ، اما چه حاصل

برایت هر چه کردم باز کم بود!

مرا روزی رها کردی در این شهر

که این یک قطره دل دریای غم بود!

تو را می خواستم تا در جوانی

نمیرم از غم بی همزبانی،

غم بی همزبانی سوخت جانم

چه می خواهم دگر زین زندگانی؟!

 

فریدون مشیری




مهتاب ::: پنج شنبه 87/4/13::: ساعت 1:59 عصر

   1   2      >
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 2


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :6571
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<