بغضی تلخ گلویم را می فشارد .
خشک شدن دشت سر سبز دلم را می بینم و هیچ نمی توانم بکنم.
از آن دشت پر هیاهو و کلبه ی خوشبختی که وسط آن قرار داشت
کویری بیش نمانده . پیش می روم .
آه ! زمین داغش پاهایم را می سوزاند
آسمان تیره ی تیره است اما گرمای شدیدی از آن
صورتم را می سوزاند.
درون کلبه می روم . در و دیوارش را که عنکبوت نومیدی زینت بخشیده
ورانداز می کنم،
حریر نازک پنجره را کنار می زنم .
آه! باغ امید هنوز هم سرسبز است هنوز پرندگان رجا اینجا در حال پروازند،
هنوز هم اینجا قاصدکها با نوای نسیم می رقصند و این یعنی
هنوز هم این دل امید به بازگشت آن سفر کرده دارد.سفر کرده ای که ستاره میخوانمش!
پرده را رها می کنم و روی تخت دراز می کشم.
ساعت روی دیوار به من نیشخند می زند.
چشم هایم را می بندم اما صدای پچ پچ عقربه ها را می شنوم که می گویند:
« زمان گذشت و هیچ خبری از ستاره اش نشد،کسیکه رفته دیگر باز نخواهد گشت »
و این صدا مدام در گوشم می پیچد:
«کسیکه رفته دیگر باز نخواهد گشت.......!!!!»
یعنی ستاره برای همیشه آسمان دلم را تنها گذاشته؟
باور نمی کنم!
من هنوز هم با بغض تلخ و سنگینی که در گلو دارم منتظرش هستم.
منتظر او ، منتظر ستاره! ستاره ای که زینت بخش آسمان سیاه دلم بود.
«مهتاب»