سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه دوستی اش را نابجا به کار گیرد، خود رادر معرض جدایی قرار داده است . [امام صادق علیه السلام]

حرم عشق

« نشسته ام بر روی دستان پر مهر باد

 و سفر می کنم با او از فراز دنیایی غریب.

زیر پایم نیزاری است که هر از چند گاهی

 ضجه ی مرغکی از اعماق آن به گوش می رسد

وجان را به درد می آورد.کاش می توانستم کمکش کنم!

ساحل دریا مست از عشق ، در آغوش نورماه افتاده و شب با دستان گرمش بر

 سر عشاق در فراق یار مانده دست نوازش می کشد .

سکوتی موحش همه جا را فرا گرفته و تنها شکننده ی این سکوت کشنده

و پر رمز ، فریاد ها ی

گاه به گاه مرغک تنها و التماس امواج دریاست

که در پی خانه ای امن و آغوشی گرم و پر مهر

با تمام وجود ، خود را به صخره ها می کوبند و صخره ها بی اعتنا

به این امواج سردرگم ، سفت و سخت در جای خود ایستاده اند!

سایه های درختان از بیم نسیم هوسباز به لرزه افتاده و من

 به دور از این همه هیاهو در دنیای پر رمز و راز شب ،

سوار برباد ، با امیدی گرم و نگاهی مست ، به رویاهایم می اندیشم!

بعد ااز این سفر هیجان انگیز ، باد نرا به کلبه ام باز می گرداند و خود به آرامی

از لابه لای  شاخه های درختان گذشت و از باغ خارج شد .

من در کنج صندوقچه ی گنج تنهایی خویش سر بر روی دفترم مینهم و با مرور نوشته هایم

بسوی گذشته ها خیز بر میدارم . با نگاه به هر صفحه ، نقشی از آن روز ها در خیالم می دود .

آنروز که بانگ پر از نیاز خود را با کبوتری سفید بسوی آسمان فرستادم تا شاید او بتواند پیغامم

را به خدا برساند ، اما کبوتر رفت و بانگشت !

خورشید به حال زار من می خندید و از امواج خنده اش ، گرمای شدیدی  زمین را پوشاند

و رنگ برگ شمعدانی های آرزو به  زردی گروید... .

نگاهم به روی صفحه ای دیگر قل می خورد. یادش بخیر !

آنروز که از منجلاب تیره ی این دنیای فانی ، فارق شده بودم

و با روحی به دور از تشویش ، تا سرزمین آرزوهایم آرام می راندم .

یا در روز دیگری که دشت در تب خورشید می سوخت ، من ره غبار آلودی را پیش گرفتم

به باغ امید رفتم و دانه اندوه را در آن کاشتم !

آنروز حس می کردم که تنها تر از یک برگ پاییزی ام

و زیر لگد های غرور « ستاره » له شدنم را احساس می کردم .

عجب روز غریبی بود آنروز !

و یا روز دیگری که در آن.... .

همین طور روز ها را مرور می کردم که به ناگه متوجه ستیز بین

شب و سپیده گشتم ! در این جدال سخت که مدتی هم به طول انجامید

سرانجام سپیده غالب گشت و من ماندم و حسرت شب و سکوت و آرامشش!»

خب دوستای خوبم به نظرتون  من استعداد نوشتن رو دارم یا نه ؟

از این به بعد آخر نوشته هایی که مال خودمه اسممو می نویسم

تا اگه ایرادی داشتن کمکم کنین! ممنون از همتون .




مهتاب ::: پنج شنبه 87/4/13::: ساعت 1:59 عصر

کاش اون کسی که مخاطب این نوشته هاست واسه یه بارم

که شده بهشون سر می زد!

بد جوری احساس تنهایی می کنم

 دلم گرفته دوس دارم گریه کنم ولی نمی شه!

اینجا نوشتن یه خورده آرومم می کنه .

نمی دونم باید چیکار کنم من که چیزی کم نذاشته بودم..!!!

با این آهنگ کلی خاطره دارم هر کار می کنم آپلود نمی شه برای وبلاگ !

حداقل می تونم بنویسمش:

«دوباره دل هوای با تو بودن کرده

نگو این دل دوری عشقتو باور کرده

دل من خسته از این دست به دعاها بردن

همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن

حالا من یه آرزو دارم تو سینه

که دوباره چشم من تو رو ببینه

واسه پیدا کردنت تن به دل صحرا می دم

آخه تو رنگ چشات هیبت دنیا رو دیدم

توی هفت تا آسمون تو تک ستاره ی منی

به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمیدم !»

یادش بخیر

اون روز........

تو حرم............

بازم یادش بخیر!!!!!!!

 




مهتاب ::: پنج شنبه 87/4/13::: ساعت 1:57 عصر

<      1   2   3      
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :6584
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<